ره گُم کرده آهِ من

ساخت وبلاگ
زانوهاتو بغل کرده‌م. با لب‌خندِ حرّافِت مقابلم. صورتت مه‌تابیه. مهتابیه. اما هرجا که قدم گذاشتی، خاموش و تاریک شد. چه زمین‌ها که بلعیدی و فریادها و ترس‌ها و مرگ‌ها که توی خودت جا کردی. ابری و طوفانی شدی و دهان نداشتی که بباری، سیل شدی و زبان نداشتی که زیر و رو کنی. مهتاب قدیمی‌تر از شکنجه‌گرِ عصرهای تو‌‍ه و تو صورتت اما چهارده سالشه. نشستی کنارِ شکنجه‌گرِ قرن‌ها، دست ساییدی به شانه‌هاش و بهش گفتی که یاد گرفته‌ای غمگین باشی. گفت «پخته شدی و در اومدی از زندانت. من اگر ماندم، نذر کرده بودم.» اما پخته نشدی دخترک. زن می‌گفت «آشکار نشدی.» از ارتباط گریزانی. گاه گاه تواناییِ نگاه داشتنِ ارتباطِ چشمی را در جلسه‌های مهم و حیاتیِ شرکت‌های نرم‌افزاری باخته‌ای. می‌خندی. همه‌ش می‌خندی. به خندیدن بودی که نشستی روی لپ تاپت و گوشه‌ی صفحه‌ش خرد شد. خنده‌ات جیغ شد و دورِ اتاق گشت و بازگشت به صورتِ تاریکِ مهتابیت. تازه، بعد از این‌همه سال گریز از مواجهه و کلنجار، یادت رفته چه‌طور باید با آدم‌ها رو به رو شد. دیگر نمی‌دانی ارتباط‌هایی را که نمی‌شود هیچ‌جوره ازشان خودداری کرد، چه‌طور می‌شود مدام انکار کرد و باقی ماند. به نظر می‌رسید نزدیکی، مصادف خواهد شد با آسیب و کنترل. خودت را هم بلعیدی تا آسیب را از کارآیی و معنا بیندازی، بعد نزدیک شدی. همه‌ی زمین می‌توانست ببیند هیچ‌چیزی را نمی‌توانی احساس کنی در حالی که گلوت ورم کرده بود. می‌خواستی خودت را بالا بیاری اما آن‌قدر حجیم بودی که از مجرای حلق عبور نمی‌توانستی بکنی. تازه انگار پشت لبت سبز شده. خیلی بزرگ شدی دیگر تو، قد نمی‌کشی، سیگار می‌کشی. از پیروانِ آیینِ شمشیر نمی‌ترسی، عصبانی هم دیگر  ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 23:35

ازت می‌پرسم «چی می‌خوری؟» می‌گی که صبحانه‌ت یه پارچ اشک نهنگه، پُر از تَن‌های برعکس و سبُکِ بچه لاک‌پشت‌هایی که طفلیا قربانیِ جنگ قدرت شدند. از من اگه بپرسی، می‌گم که صبحانه‌ت خونه، ظهرانه‌ت خونه، شبانه‌ت خون. دلِت شده اندازه‌ی گلوی گنشجک، حلقت از دل گنجشک کوچیک‌تر. دست به بازوهات می‌کشی. شونه‌هات جمعند توی دلت، آبشارِ موهات گم شده توی خم و  پیچِ ناموزونِ دنده‌ها و کتفت. شبیه پرانتز شدی. خوابیدی تا دنیا بسوزه، اما با یه کابوس از خواب پریدی و دیگه خواب نمی‌شی که. دلم برات می‌ره. گه گاه یادم می‌ره چه‌قدر نحیفی و ظریف و پر از جزئیاتِ دست‌نخورده. یادت رفته این‌که نحیفی نقص و تقصیرت نیست. دلم برات تنگ که می‌شه، هوس می‌کنم لب‌هات رو بدوزم و نخِ نازکِ به پاهات رو باز کنم. کلیشه‌ها و چیزهای تکراری توی ذهنمند، درست یادم نمیاد دقیقا کدوم حوادث این‌قدر در هم شکستندت و فرو دادندت به پستو. درست یادم نمیاد چی شد این‌طوری خم شدی و کج و کوله. روزها برات اون‌قدر درازند که همه‌ش ادای بیداری در میاری حتی اگه خوابتم نمی‌بره. شبا صدای پا و پرسه زدن بی‌قرارت رو می‌شنوم. مدام تلاش می‌کنی حواست رو به زور هر افیونی پرت کنی. یادمه وقتایی رو که ثانیه ها برات تنگ و کوچیک بودند، یادمه وقتایی رو که همه‌ش روی پنجه‌ی پا بودی و هولِ از دست دادن. انگار که چی تو دستت داشتی! حالا می‌شینی این‌جا رو به روی من، گلوت رو از صدا خالی می‌کنی و نمی‌تونی. نه می‌تونی بمونی نه می‌تونی بمیری. ازت می‌پرسم «اشکِ آدم تموم می‌شه؟» ولی تو درباره‌ی نهنگ‌ها می‌دونی نه آدم‌ها. روزی که شکارچیِ آشنا اومد این‌جا، دیدم برقِ توی چشمات رو. بی‌ ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 52 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 16:22

تمام خیابان‌ها را با چشم‌های بسته راه می‌روم به امیدِ نرسیدن. صدای کلیدهای توی دستم هنوز یادم می‌آورَد که چه‌قدر دلم می‌خواسته بزرگ شوم. لباس‌ها را که از تن در می‌آورم، پرتشان می‌کنم کف زمینِ اتاقم. پیام‌ها و سوال‌های بی‌اهمیتی که جواب همه‌شان را با سبک‌سری مستانه داده‌ام، توی سرم چرخ شده‌اند. همه‌ی این آدم‌ها دارند می‌روند، انگار که به تنهاییِ قدیمی و منظمم باز می‌گردم، به نظاره‌گریِ صحنه‌های فراموش‌شده، ایستاده در گوشه‌های تاریک. انگار که در لذت و امنیتِ تحت نظاره نبودن بتوانم نفس‌های صدا دار از گلو بیرون بدهم، آشکار بشوم و در سعی برای حفظ خویشتن و جنگ با ناخودآگاه برای فهمِ خواستِ دیگری و نمایشِ فراهم‌آوریش، سنگر نبازم. مدام بهم چپانده‌ای از تنها ماندن بترسم. از ترسِ از دست دادنت، بلعیده‌امت. سوال‌ها و ترس‌ها و وسواس‌های شخصیت را هم درونی کرده‌ام. اما فرمان‌بری از وسواس را نمی‌خواهم. می‌خواهم که رها شوم. می‌خواهم که نخواهم. می‌خواهم که سقف ناکامی‌هام به "تست نزدن" در شب‌هایی که به بهانه‌ی درس خواندن تا نیمه‌شب بیدارم بساید. جلوی آینه‌ی اتاقم آن طورِ ناشی و غریبی می‌رقصم که انگار چهارسال به عقب رفته‌ام. می‌ترسم و از ترس به شوق می‌آیم. احساس می‌کنم آزاد شده‌ام. خلاص شده‌ام از بار سنگین نگاه، از اجبار به اقناعِ نگاهِ بی‌اشتیاق برای جیره‌بندیِ توجهی که به سمتم روانه کنی. از اشتیاق توبه کرده‌ام تا از حبس، عفو شوم. که از وهمِ برانگیزاننده‌گی نگاهت دست شسته‌ام، وقتی تو اصلا نگاهم نمی‌کنی. خسته‌گیم، از تلاش برای به خواب رفتن معافم کرده. آهنگ‌های سال‌های دبیرستانم را جُسته‌ام و وانمو ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 45 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 16:22

دل‌تنگی مثل دخترکِ بیست و چهار-پنج ساله‌ی غمگینی می‌ماند که دوست داشته نشده است و می‌داند که به آن نیاز دارد. دنبالت می‌دود و رهات نمی‌کند. جیغ و داد می‌کند و پا به زمین می‌کوبد، ازت سوء استفاده‌ی عاطفی می‌کند، هرکار بلد باشد می‌کند تا خودت به دامنش بیاویزی. دوست ندارم در آغوشش بگیرم. دوست ندارم صورتش را نگاه کنم. انگاری که اگر چیزی را که می‌خواهد بهش بدهم، دیگر باقی نمی‌مانم، جز با "عشق ورزیدن به دل‌تنگی" کسی مرا نخواهد شناخت آن وقت. اخیرا دلم برای همه می‌سوزد جز خودم. می‌دانم که سزاوار چیزی بیش از نفرت و شرم نیستم و خودم حکمم را اجرا می‌کنم. انگار اگر هرگز اجازه نداشتم خوش‌حال باشم، اخیرا زندان‌بانِ دیگری پیدا شده که یک قفل جدید با خودش آورده، دیگر اجازه ندارم غمگین هم باشم. تنها که می‌شوم، یادم می‌آید صورتت را که بهم اجازه می‌داد غمگین باشم هرچند که خوش‌حالم می‌کرد. تنها که می‌شوم، چشم‌های بزرگ و کشیده‌ات توی ذهنم جیغ می‌کشند. مهربانند و غمگین. آرزو می‌کنم که خوش‌حال باشی. آرزو می‌کنم که هیچ‌وقت دیگر به هیچ دخترک غمگینِ عشق ندیده‌ی دیگری عشق نورزی. آرزو می‌کنم آن‌قدر مهربان بودن را ترک کنی. آرزو می‌کنم مهربانی باشد که پشت پلک‌هات هر روز بوسه بچسباند و برای دلِ بزرگت آوازِ "دوستت دارم" بخواند. بدونِ دست‌های زیبا و چشم‌های نرمت خوش‌حال نخواهم بود، قول می‌دهم. حتی اگر که برای آن بازخواست شوم. چرا که خوب می‌دانم هرگز، هیچ چشمی آن طور که تو مرا دیدی نگاه نکرد. هنوز خداوندِ منی که جز تو کسی مرا روی این زمین سزاوار لذت و خوشی ندانست. اگر که پرسه پرسه بزنم هر شب در بی‌خوابی و کابوس، اگر که پوست سرم را با ناخن به خون بیندازم، اگر که بمانم و ف ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 40 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 16:22